خاطرات مجهول من

رضا دلاور
rezabeholder@yahoo.com

خاطرات مجهول من


روز اول:


صدای عبور قطار می آيد. تق تق تق تق تق تق... دهانم خشک شده. کمی آب شاید...صدای همهمه گنگ آدمها که از پنجره ها هجوم می آورند ، عذابم می دهد. تخت خيس شده از عرقی چندش آور. درست به مانند پايان يک هم آغوشی ...و درست عين همان موقع ها توان بلند شدن از روی تخت را ندارم. آب...
صدای رد شدن کفشی پاشنه بلند که زنی را با خود به يدک می کشد،عبور می کند...به ياد تمام زنانی می افتم که به اين اتاق آمدندو پاهايشان تق تق صدا می کرد...به ياد تمام تق تق های زندگيم می افتم...تق تق...صدای عبور قطار می آيد شاید.
ميان همهمه حيوان وار آدمها،روزنامه فروش فرياد می زند که زنی خود را به زير قطار انداخته است... به زير قطار انداخته است... زير قطار... چرا می گويد به زير قطار انداخته است؟ چرا نمی گويد روی ريلها رفته است؟ چرا نمی گويد که وقتی می مرده کفش پاشنه بلند پايش بوده يا نه؟ چرا نمی گويد تمام گذشته هايش را؟ چرا نمی گويد جايش کنار من، روی تخت خالی است؟ چرا نمی گويد وقتی می خنديده چشم چپش تنگ می شده؟ چرا نمی گويد که من هلش داده ام زير قطار؟...روی ريل...تق تق...تق تق ...صدای عبور قطار است... صدای عبور قطار می آيد...
با تمام توانم بلند می شوم که پنجره ها را ببندم، پرده ها را بکشم، چسب بزنم درزشان را تا ديگر صدای هيچ چيز نيايد... چسب و قيچی را پيدا می کنم. زير تخت بودند، کنار يک لنگه کفش پاشنه بلند زنانه که هنوز بوی خون و پا را با هم می دهد. پنجره را می بندم... تق تق ... چسب را باز می کنم... تق تق ... همه چيز صدای عبور يک قطار آشنای تهران- خرمشهر را می دهد... می خواهم چسب را قيچی...
گوشهايم را قيچی می کنم .
تق
تق
نوک تيز قيچی را در حفره....
ميان شنيدن و هرگز نشنيدن، فاصله ای است به اندازه صدای عبور يک قطار.
تق تق
ديگر هيچ قطاری رد نخواهد شد.


روز دوم:


ديگر از گوشهايم خون نمی آيد. می ارزيد آن همه درد به اينکه ديگر هيچ قطاری جرات ورود به زندگيم را نداشته باشد. پنجره ها را دوباره باز کرده ام که هوای تازه بيايد تو ، اين بوی ماندگی و خون را ببرد با خودش. راستي...دفترم را خون خشک شده پوشانده. سخت شده نوشتن رويش...روی خون نوشتن سخت است . خیلی سخت است. نه؟
ديشب بالاخره با کفشش تنها خوابيدم. خيلی وقت ها ،بهش گفته بودم می آيی اينجا يک لنگه کفش يا دمپايی ات را بياور می خواهم داشته باشم برای خودم. هر دفعه می گفت يادم رفت يا اصلا به روی خودش نمی‌آورد...یکبار گفت خوب بگو جفتشان را بیاورم .یک لنگه اش نه به درد من می خورد نه به درد تو! با کفش پاشنه بلندش هم بستر شدن درست عين همبستر شدن با خودش بود...چشم هایم بسته شدند...به نفس نفس افتادم ،ماهيچه های بدنم لرزه های غير ارادی پيدا کردند و بعد...خيلی سخت بود در آوردن کفش از پايش .دلم می خواست پايش را هم می کندم برای خودم می آوردم.
هنوز عادت نکرده ام به اين سکوت خود خواسته ام. هنوز متعجبم از اينکه چرا قلم روی کاغذ صدا ندارد؟ کاغذ صدا ندارد...خيابان صدا ندارد...فرياد هايم صدا ندارند...ای کاش اين صدايی که در درونم هست هم خاموش می شد. تازه دارم گوش می کنم که چه می گويد... تازه دارم می فهمم که چرا ديشب هم نخوابيدم!
==================================
باید دوباره بنویسم. ای کاش هيچ وقت به صداها فکر نمی کردم ! زمزمه های درونم قطع نمی شود ديگر...یک جایی بین ریه و روده هایم است. آن زمانی که می خواهی ساکتش کنی، شروع می کند به حرف زدن... به ياد آوری اصوات...گاهی شبيه صدای خودش می شود. گاهی شبيه صدای روزنامه فروش و بيشتر شبيه صدای خودم. مدام می گويد که تو هل دادی!...قطار...قطار...و همراه آن صدای عبور يک قطار آشنا می آيد.
صدای عبور قطار می آيد... دستانم می لرزند، درست مثل ساعت های بعد از يک هم آغوشی... آن موقع که ديدم قطار دارد می آيد و گفتم چشمانت را ببند که ببوسمت، آن موقع که زبانم را در دهانش فرو می کردم تا هواسش پرت شود، آن موقع که هلش دادم... فکر نمی کردم که اين صداها می خواهند قطع نشوند. نمی دانستم که مزه لبها و دهانش می خواهد روی بار زبانم بشيند و ديگر نرود. مزه شيميايی روژلب هميشه صدفيش...
بايد دهانم را بشورم!


روز سوم:



نمی دانم اين چندمين برگ از دفتر بود که پاره اش کردم ، انداختم دور. برگهای زيادی نمانده..شايد به زور برای شش هفت روزم کافی باشد. هر چه می نويسم می شود اعتراف نامه. می شود درد. نمی دانم چرا فکر کردم اگر بندازمش زير قطار همه چيز می شود مثل اولش ؟چرا فکر می کردم کشتنش، يعنی خلاص شدن من؟
خوابم می آيد اما به هزار دليل نمی توانم بخوابم. عادت دارم دستم را بگذارم زير سرم.درد می گيرد الان. تازه اين ساده ترينشان است ...راستی گوش هايم را امروز انداختم دور. حس عجيبی بود ديدن از بين رفتن قسمتی از بدنم. دست می کشيدم رويشان، احساس می کردم يک چيزی همانجايی که قبلا گوشهايم بوده اند گرم می شود و می خارد. هرچه پنجره را باز می گذاشتم اين چند روز، بوی عفونت بيرون نمی رفت. کنار پنجره جايشان گذاشته بودم. اما نمی دانم چرا هنوز بوی گوشت فاسد شده می آيد...پنجره باز است...هر چند دقيقه يک بار يک قطار از خيابان می گذرد .نورش هم می افتد توی اتاق.

تب دارم.سرم درد می کند.از زخم هايم خونابه می آيد. کفشش هم شده مثل خودش. ديگر نمی خواهد با من بخوابد. می ترسم کفشش هم مثل خودش حامله شده باشد. می ترسم مثل او بگويد که ۲ ماهه حامله ام و بعد من را بغل کند بگويد که بايد نگهش داريم...بايد زودتر عروسی کنيم...و من شبها دوباره به اين فکر کنم که خودش را با بچه اش بیندازم زير قطار...تا همه چيز بشود مثل اولش. چرا به صدای قطار فکر نکرده بودم؟
آخر اصلا آنی نبود که بخواهمش چه برسد به اينکه بخواهم ازش بچه هم داشته باشم. از اولش هم عاشق کفشهايش شدم. صدايش دلم را برد. الان که فکر می کنم می بينم حتی يک بار هم بهش نگفتم بیندازش. یک بار هم فکر نکردم که بیندازمش گردن یکی دیگر. نگفتم نگفتم تا بچه شد ۴ ماهه. تا او هر روز بيايد بشيند روی تخت و زار زار گريه کند. بيايد بشيند و بگويد که شکمم آمده بالا... ديگر از اينجا تکان نمی خورم... و من هر شب نقشه ام را کامل تر کنم. هر روز از خاطرات دروغين و خانه و بازی های کودکی ام کنار ريل آهن برايش بگويم. آنوقت ها که تازه از خرمشهر آمده بوديم. و بالاخره ببرمش تا آنجا را ببيند.
نمی خواهم بازگويش کنم.نمی خواهم حتی اينجا...اما ... می ترسم ننويسم و دوباره صدای قطار بيايد. می ترسم دوباره صدای تشکيل شدن اجزای بدنم را وقتی در رحم بوده ام ،بشنوم. می ترسم چشم باز کنم ببینم دوباره همان تویم. می ترسم از خفه شدن در مايع غليظ و لزج درونش...اما آخرش چه؟ بايد به اين صداها عادت کنم.


روز چهارم:


بيدار بودم ولی انگار که خواب می ديدم...خواب بودم ولی انگار که بيدار بودم...داشتم با چشمان باز خواب می ديدم:
کنار ريلها قدم می زديم با هم. سخت می توانست با کفش های پاشنه بلندش روی قلوه سنگ های کنار ريل راه برود. بازوی چپش را گرفته بودم که زمين نيافتد. هی سکندری می خورد. نگران بودم نکند پاشنه کفشی به آن قشنگی بشکند. سرش را چسبانده بود به من. يک بند حرف می زدم...از کودکيم...از بازی های جعلی دوران کودکيم کنار ريل...از خاطرات مجهول گذشته ام. چشم دوخته بودم به آن دور دور ها، منتظر بودم که قطار نزديک شود تا هرآنچه در درونم با خودم دوره می کردم را عملی کنم:
قطار که آمد.. رويش را برگردان پشت به ريلها...... کمی به چشمهايش خيره شو.... بگو که فردا می رويم محضر عقد می کنيم... خوشحالش کن... ديوانه اش کن... بعد خودش بغلت می کند... اگرنکرد تو بکن... بگذار چند تا از نفس هايت را توی گوشش حس کند... بعد به سمت لبهايش برو... بگذار نفس بکشد وگرنه زودتر از آنچه که بايد ازت جدا می شود.... ببوسش... بعدش چه بود؟.... بعدش چه بود؟... چشمانت را نبند.... بگذار نفس بکشد.... دستهايت را حلقه کن دو سمت کمرش... اگر ديدی می خواهد جدا شود از زبانت کمک بگير... بگذار چشمهايش بسته بماند.... مثل هميشه.... خودت را خلاص کن.
قطار داشت می آمد. چراغ جلويش را می شد ديد. ناگهان ايستادم. زل زدم توی چشم هايش... گفتم:فردا می رويم محضر عقد می کنيم. کمی نگاهمان به همديگر خيره ماند. پريد بغلم کرد. چند لحظه بعدش داشت عاشقانه ترين بوسه عمرش را تجربه می کرد. محال بود که بتواند چشمانش را باز کند... چشمهايم به منتهی عليه سمت چپ نگاه می کردند که آمدن قطار را ببينند. احساس کردم می خواهد از بازوهایم بيرون بيايد... دست هايم را محکم به دور کمرش حلقه کردم .... زبانم در دهانش بود.. گذاشتم نفس بکشد.
:چرا قطار نمی رسد؟
داشتم خفه می شدم... نفسش بوی مردار گرفته بود ديگر. زبانم داشت از حلقومش پايين می رفت، از اعضا و نسوجش می گذشت. نمی توانستم نفس بکشم. چشمان داشتند کور می شدند آنقدر که به يک سو نگاه کرده بودند. چرا قطار.... زبانم به رحمش رسيده بود، داشت دور اندامهای تازه شکل گرفته جنين فاسد شده ای گره می خورد... مزه مردار... طعم رژ لب صدفی... داشتم خفه می شدم. قطار نمی رسيد....
بيدار بودم ولی انگار خواب می ديدم. يا شايد خواب بودم ولی انگار بيدار بودم.
بوی تند عرق روی ملافه ام شناور است. از آن عرقهايی که بوی حيوانيت ميدهد، بوی جفت گيری... درست مثل پايان يک هم آغوشی. برای هميشه از دست اين زبان خلاص می کنم خودم را !!!



روز پنجم:


توی حمام، توی تشت بزرگ قرمزم، يک جنين افتاده بود... همانجا که تیغ هایم........




روز ششم:



آن موقع ها که تازه از خرمشهر آمده بوديم تهران، پدرم به هزار زحمت، خانه ای خريده بود چسبيده به خط آهن. با خواهرم هر روز می رفتيم روی ريلها. خيلی می شديم عصر که می شد. همه بچه های محل می آمدند. ساعت ها می دويديم، عرق می کرديم، روی قلوه سنگها زمين می خورديم و بدن هايمان خراش برمی داشت. هر چند ساعت يک بار قطار می آمد. دنبالش می دويديم، اگر خشمگين بوديم شيشه هايش را می شکستيم، و بيشتر وقتها به خاطر فرياد های مادرانمان از ريل فاصله می گرفتيم. نها هم صدايش را مثل ما می شنيدند و ما هيچ وقت يادمان نمی آمد که آنها هم می شنوند.
يک روز صبح بود. رختخوابم را جمع کردم گذاشتم روی تپه رخت خواب ها که گاهی وقت ها دور از چشم مادرم رويشان بالا پايين می پريدم. مادرم راديو را به گوشش چسبانده بود شايد بتواند ميان فرياد های همسايه بغلی و عبور قطار -همراه با سوتی ممتد-چيزی بشنود. در را باز کرده بودم، داشتم دمپايی هايم را پايم می کردم که بروم دست و صورتم را لب شیر بشورم. خواهرم که صورتش را ميان چادر سفيد و گل دارش پوشانده بود گريان آمد تو. جوابم را نمی داد. رفت نشست گوشه حياط کنار بشکه های سياه شده گازوييل. سرش داد زدم. صورتش را از ميان زانوها و چادرش آورد بالا نگاهم کرد. گفت يک نفر خودش را انداخت زير قطار...بعد از پل ...
از خانه زدم بيرون. می دويدم...از دور جمعيت را می ديدم که بعد از پل، دور چيزی جمع شده اند. دمپايی ام گير می کرد به سنگها از پايم در می‌آمد. دير رسيده بودم. خون غليظ سیاه چند متری روی زمين کشيده شده بود. رويش چادر سياهی انداخته بودند. پارچه خيس شده بود از خونی که از بدنش ريخته بود بيرون. يکی از زنهای محل رويش چادر کشيده بود.می گفتند دامن خيلی کوتاهی پايش بوده. همه جايش افتاده بوده بيرون. به خاطر اينکه مردهای محل نگاهش نکنند، حاضر شده بود دل از تنها چادر مهمانی اش بکند.
مغزش پاشيده بود کف زمين. روی ريل،تکه های جمجمه اش که به آنها موهای بلند سیاه وصل بود ، همه جا ديده می شد. بچه های کوچکتر از من داشتند با آنها بازي می کردند. آن،اولين باری بود که مرگ کسی را زير قطار ديدم. بعد ها هميشه زود می رفتم .یکی از چادر های مادرم هم همراهم بود هميشه.
خدا بيامرزد مادرم را. آن آخرها که ديگر سرطان به همه جايش زده بود، يا به ما پيله می کرد يا از خاطرات بچگی هايش می گفت. می گفت اجل آدم که نزديک می شود، آدم دلش می خواهد يا از بچه هايش بگويد يا از بچگی هايش...




روز هفتم:




ديگر صدای قطار نمی آيد. ديگر هيچ قطاری عبور نخواهد کرد. تمام قطارهای دنيا می خواهند که کودک من در سکوت هميشگی اش به خواب رفته باشد. روی تخت خوابيده... کنار کفش پاشنه بلند مادرش. کنار مادرش.... تختم ديگر هيچ بويی نمی دهد. نه بوی عفونت...نه بوی هم آغوشی. بوی پوست مرطوب نوزاد می دهد. بوی شير هضم نشده. ای کاش اين لشکر مورچه ها لحظه ای من را با کودکم تنها می گذاشتند.
امروز از مادرش می پرسيد... می گفت چرا مرد؟ چرا رفت زير قطار... روی ریل...چه بايد می گفتم؟ بايد می گفتم که آنقدر ديوانه شده بودم که هيچ چيز را نفهميدم؟ که هيچ چيز را نديدم؟ نديدم که به سختی راه می رود... نديدم وقتی به او گفتم فردا می رويم محضر عقد می کنيم، داشت گريه می کرد... چرا نفهميدم معنی آن رطوبت را؟ چرا باز گفتم چشمانش را ببندد؟ چرا وقتی فرياد می زد... وقتی می خواست از من دور شود، به زور بوسيدمش؟ چرا اين زبان.... چرا قطار عبور کرد؟
رويم را از کودکم برگرداندم. گفتم تو حاصل هم آغوشی من و اين لنگه کفشی. باور کن!
و باور کرد.
به آخرين برگ دفترم رسيدم. خلاصه بنويسم. تيغ هايم را بالاخره پيدا کردم. همانهايی که اگر زودتر پيدايشان می کردم ، اکنون زبان نداشتم که برای کودکم لالايی بخوانم. زير دوش حمام بودند. با همان تيغ صورتم را اصلاح کردم. دور سرم يک شال کاموايی سبز رنگ بسته ام تا گوشهايم معلوم نباشند. عين اين آدمهايی که دندان درد دارند. پالتويم را که خاکی شده بود آن شب، پاک کردم روی تنها کت اين سالهايم پوشيده ام. منتظرم بيدار شود تا با هم برويم خوشگذرانی. بايد آنجايی را که پدرش بزرگ شده است را ببيند. من هم بايد ببينم .... دوباره... روی ريل آهن.. بعد از پل اول... می گذارمش توی جيب پالتويم که سرما آزارش ندهد. کفش را هم می برم. به پايم می کنم تا صدا بدهد اصلا...يادم باشد چادر جا نماز را هم با خودم ببرم. شب به اين سردی ، کسی پيدا نمی شود که چادری از مادرش بدزدد تا روی مردی تکه تکه شده بياندازد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33177< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي